اؤیرنجی سسی:اینجا حیات سکته کرده است. ناری نیست، نوری نیست، صوری نیست،
صدایی نیست، هیچ نیست، حتی نیایش و خواهش هم نیست، تو گویی آفرینشی هم در کار
نیست. بهت است و اشکهای فرو خورده و گرد مرگ. پشت هر کوهی تلی از خاک است. پانصد
بم فروریختهو زنان و مردانی نگران، افسرده، مبهوت و چشمبهراه.
آذربایجان غمباد زده است. باید ساعتها در لابلای کوه ها چشم به جادهای که
جاده نیست، بدوزی تا روستاها را که دیگر روستا نیستند، سان ببینی؛ مرگ را سان
ببینی.
اینجا بم نیست. زمین هموار کویر نیست. اینجا کوهستان است. کوه های سر به فلک
ساییده، اراده آدمی را به نزاع خسته کننده و بیپایان فرا میخوانند. اینجا در
صدوبیست کیلومتری فرودگاه تبریزٰ، حتی فرود بالگرد نیز با مشقات فراوانی همراه
است. چند بار باید فرود آیی و بلند شوی، تا همه را نجات داده باشی؟ من به شما می
گویم؛ پانصد و سی بار. تراژدی بم بزرگ بود و همه حجم آن در یک فضای قابل دسترسی
متمرکز بود و تراژدی آذربایجان بزرگ تر است در حجمی وسیع و پراکنده.
چگونه می توان اندوه بیپایان پیرمرد هفتادساله دهکده “کویج” را درک کرد وقتی
با بغضی جانسوز از مرگ برادرش سخن میگوید؟ چشمهای گریان زنان روستای “اوشاد” را
تصویر کرد؟ چه رنجی میکشی وقتی جسد بی جان پدرت را بدون اینکه لباسهایش را از تن
بیرون آوری، خاک کنی. تو بیل دست بگیر و بر صورت همسر جوان و کودک سه ماههات خاک
بریز و از درد منفجر نشو.
وارد ده که می شوی دو صحنه دلخراش را همزمان تجربه میکنی. در یک سو، تلی از
خاک است که تو گویی با ابهتی ابلیسگونه زیستن را به سخره گرفته و در سوی دیگر،
جمعی نالان میبینی که با چشمهای، نگران مرگ را به نظاره نشسته اند. بسیاری از
آنها گریه نمی کنند اینجا حیات نیست پس اشک هم نیست. مگر گریه جزوی از حیات نیست؟
زلزله که میآید، مرثیهنگاری برای رنچدیدگان مد می شود. تب نخستین که فرو میریزد
مرثیهنگارها راه خانه خود میگیرند و رنجها لابلای رسانهها بایگانی میشوند.
زلزلدیدگان گدا نیستند به محبت و مرثیه و آه و افسوس و لایک و… نیاز ندارند. آنان
غذا و آب و مسکن میخواهند. با آنان از موضع حق برخورد کنیم نه از موضع مهر. خدمت
به آنان وظیفهی دیگران و حق آنان است. خدمت به زلزلهدیدگان لطف نیست، تکلیف است.
تکلیف فراموش نمی شود کسانی که به تکلیف عمل نمی کنند، ستمگرانند.
تلخ است اگر بگویم ۲۴ساعت بعد از زلزله، زنان و مردانی بهغایت نگران و
درمانده را دیدم که هراسان و خواهشگرانه پیش من می آمدند و گفتند: “بیست و چهار
ساعت است غذا نخوردهایم گرسنهایم چیزی برای خوردن دارید؟” اینها کسانی هستند که
بر پایه باورهای سنتی و بافت اچتماعی منطقه هرگز خواهش نمیکنند. در اندیشهی این
غیرتمندان دست تمنا دست کثیفی است. اما آنجا دست های زیادی به سوی من دراز شد.
خدایاٰ کاش دستهای من آنقدر پر بود که این دستهای پینه بسته و چشم های خونین را
پر و سیر می کردم.
سوگمندانه باید بگویم آن دستهای پینهبسته هنوز به روی جهانیان باز است. این
دستها آزمون بزرگ انسانیت برای همگان است. طبیعت اهل تعارف نیست. هر جای کره زمین
می تواند سودای لرزیدن اختیار کند. تصور کنیم به جای آذربایجان، زیرپای ما و
خواهران و فرزندان و کسان ما می لرزید. تصور کنیم هر یک از ما مجبور بودیم خانواده
خود را از زیر خاک در آوریم و با رنجی عظیم دوباره زیر خاک کنیم. تصور کنید آخرین
بوسه جوان هیجده ساله روستای کویج را بر بدن بی روح همسر نازنینش. او مرا به خانه
اش برد که دیگر خانه نبود و گفت : اینجا خانه ما بود “او” را اینجا از دست دادم.
جهزیه “او”زیر این خاکها است. عجیب بود او گریه نمیکرد اما نمی توانستی به چشم
هایش نگاه کنی چشم های سبز او کهکشان رنج بود.
روایت غم تمامی ندارد. از دوستان خواستم روستای کویج را ترک کنیم تا به یکی
دیگر از آن ۵۳۰ روستای دیگر برسیم. هنوز سوار ماشین نشدم که نعره های تلخ پیرمرد
شصت ساله مرا و همه را به خود خواند. او و همسرش کنار جاده نشستهاند. همسرش لقمه
ای کوچک به دست گرفته و او را دلداری دهد: “آغلاما کیشی آغلاما… ” و او در میان
جیغهای بلندش میگوید” “چگونه گریه نکنم برادرم پسرعموهایم کشته شدند.” این صحنه
تلخ در ادامه اما بهیکباره وجهه حماسی به خود می گیرد آن زن داغدیده آذربایجانی
صدایش را درشت تر می کند و همچون یک قهرمان فاتح می گوید” آغلاما کیشی بیز هله
ساغیق” گریه نکن مرد ما هنوز زنده ایم.
من این سخن بزرگ آن زن را آغاز دوباره حیات در سرزمین هزاره ها دیدم.
آذربایجان خاک شد اما آذربایجان هنوز زنده است. فردای واقعه، اهالی تبریز که هنوز
از فروریختن خانههای خود هراس داشتند رهسپار روستاهای صعب العبور زلزله زده شدند
تا در آه بلند روستایی ها سهیم باشند. این حضور آنقدر بود که تمام جاده هفتاد
کیلومتری تبریز – اهر را به پارکینگ تبدیل کرد.
زلزله تراژدی تلخی بر کوهستان قرهداغ تحمیل کرد اما فراتر از آن، بیتوجهی و
سکوت اعجابانگیز رسانه ملی تراژدی تلختری خلق کرد. عصر شنبه، عصر غم انگیزی برای
روستائیان زلزله زده بود. در حالی که مردم زیر آوار جان میدادند، صدا و سیما بی
توجه به این اندوه بزرگ برنامه های عادی خود را پیش گرفت و ساعت ها به پخش مستقیم
مسابقات والیبال و بستکبال و فوتبال المپیک پرداخت. این درد بزرگی است که رسانه به
ضد رسانه تبدیل شود. فردای روز واقعه، من با عطشی بسیار برای یافتن خبری از زلزله
شبکه سهند را انتخاب کردم متاسفانه سیمای تبریز که نزدیک ترین رسانه به محل واقعه
است مستند حیات وحش پخش می کرد.
قرهداغ جایگاه بزرگی در تاریخ مبارزات مردم آذربایجان دارد. همین فرزندان قرهداغ
بودند که مشروطه به انجام رساندند. صد سال پیش ستارخان با یاران قرهداغی خود
ایران را از سلطه دیکتاتورها نجات داد و اینک خویشان و کسان ستارخان قره داغی خانه
و کاشانه خود را از دست داده اند و چشم به جاده دوخته اند. بر تمام مردم ایران
تکلیف است که به این انتظار و به آنهمه جانفشانی پدارن این رنج دیدگان اسخ شایسته
دهند. روستائیان زلزله دیده در ۵۳۰ روستای اهر هریس ورزقان چشم به راه هستند آنها
امروز به غذا نیاز دارند فردا به مسکن.
نه، زلزله نشده است. روستائیان نمردهاند. همه چیز آرام است. تلوزیون “خنده
بازار” “المپیک” “احیا” “خداحافظ بچه” و “قرائتی” نقویان” حیات وحش” و … پخش می
کند. ایرانی ها طلایه دار شده اند. مردم پایتخت سرازیر خیابان ها شده اند تا “خدا”
را فرابخوانند و سعادت را قدر بخواهند. ایران خوشحال است. هیچ کودکی در قرهداغ
گریه نمیکند. اینجا سمفونی مرگ نمینوازند
No comments:
Post a Comment